صل الله علی الباکین علی الحسین

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کرامات الحسینیه» ثبت شده است

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ق.ظ البکا
کرامات الحسینیه (2)

کرامات الحسینیه (2)


زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضاى طبسى فرمود: با چند نفر از دوستان با قافله بعتبات عالیات مشرف شدیم هنگام مراجعت براى ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهده مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم . به رُفقا گفتم : بیائید به مسجد براثا برویم . گفتند: مجال نیست ، خلاصه نیامدند، خودم تنها از کاظمین بیرون آمدم . وقتى بمسجد رسیدم در را بسته دیدم و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و کسى هم نیست حیران شدم که چه کنم اینهمه راه بامیدى آمدم ،بدیوار مسجد نگریستم دیدم مى توانم از دیوار بالا بروم . بالاخره هر طورى بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و دعا شدم بخیال اینکه در مسجد را از داخل بسته اند و باز کردنش آسان است . در داخل مسجد هم کسى نبود پس از فراغت آمدم در را باز کنم دیدم قفل محکمى بر در زده اند و بوسیله نردبان یا چیز دیگر رفته اند. حیران شدم چه کنم دیوار داخل مسجد هم طورى بود که هیچ نمى شد از آن بالا رفت با خود گفتم : عمرى است دم از حسین (ع ) مى زنم و امیدوارم که ببرکت آن بزرگوار در بهشت برویم باز شود با اینکه درب بهشت یقینا مهمتر است و باز شدن این در هم ببرکت حضرت ابى عبداللّه (ع ) سهل است . پس با یقین تمام دست بقفل گذاشتم و گفتم : یا حسین (ع ) و آن را کشیدم فورا در باز گردید در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و بقافله هم رسیدم .(1)
۱۴ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
البکا
شنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ب.ظ البکا
سلسه مطالب کرامات الحسینیه( آزاد کرده حسین (ع ))

سلسه مطالب کرامات الحسینیه( آزاد کرده حسین (ع ))


مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبیت عصمت و طهارت علیهم صلوات اللّه شهید حاج شیخ احمد کافى (رضوان اللّه تعالى علیه ) نقل نمود: یکى از شیعیان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى کرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگى اش از هم پاشیده شد حتى خانه اش را هم فروخت . نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روى تکه حصیرى نشسته بودند یکى دو ماه دیگر بنا بود خانه را تخلیه کنند، و تحویل صاحبخانه بدهند و بروند. همسرش مى گوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد. گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟ گفت : اى زن ما همه جور مى توانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم ، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد، اما بناست آبرویمان برود. گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسین (ع ) روى بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آیند ما هم وضعمان ایجاب نمى کند و دروغ هم نمى توانیم بگوئیم آبرویمان جلوى مردم مى رود. یکدفعه منقلب گردید، گفت : اى حسین مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدرى گریه کرد. همسرش گفت : ناراحت نباش یک چیز فروشى داریم . گفت : چى داریم ؟ گفت : من هیجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم پسر وقتى آمد گیسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گیرى مى برى سر بازار، چکار دارى بگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به یک قیمتى او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینى را روشن کن . مرد گفت : مشکل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه . زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضیه را پرسیدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد خودش را در اختیار کسى بگذارد اشکالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه . یک وقت دیدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گوید. وقتى وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى کند و گریه مى کند، پدرم مرتب مرا مشاهده مى کند اشک مى ریزد گفتم : مادر چیزى شده ؟ مادر گفت : پسر جان ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین (ع ) معامله کنیم . پسر گفت : چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت : به به حاضرم چه از این بهتر. شب صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد پسر دست انداخت گردن مادرش (مادر است و اینهم جوانش است ) پس یکمقدار بسیار زیادى گریه کردند و از هم جدا شدند. پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قیمتى که گفت ، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مى برمش خانه یکدفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را مى آورم و مى فروشم . تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد بمن سلام کرد جوابش را دادم . فرمود: آقا این را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام یا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى . فرمود: چند مى فروشى ؟ گفتم : این قیمت ، یک کیسه اى بمن داد دیدم دینارها درست است . فرمود: اگر بیشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خیال کردم مسخره ام مى کند. گفتم : نه . فرمود: بیا یک مشت پول دیگر بمن داد. فرمود: پسر جان بیا برویم . تا فرمود پسر بیا برویم ، این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زیادى هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون . پدر مى گوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت : چکار کردى ؟ گفتم : فروختم . یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت : اى حسین به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به زبان نمى برم . پسر مى گوید: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن ، یک وقت آقا رویش را برگرداند، فرمود: پسر جان چرا گریه مى کنى ؟ گفتم آقا این اربابى که داشتم خیلى مهربان بود، خیلى با هم الفت داشتیم ، حالا از او جدا شدم و ناراحتم . فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم . گفتم : آرى پدرم . فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان ؟ گفتم : نه . فرمود: چرا؟ گفتم : اگر بروم مى گویند تو فرار کردى . فرمود: نه پسر جان ، برو پائین من را پائین کرد، فرمود: برو خانه . گفتم : نمى روم ، مى گویند تو فرار کردى . فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار کردى بگو نه ، حسین مرا آزاد کرد. یک وقت دیدم کسى نیست . پسر آمد در خانه را کوبید مادر آمد در را باز کرد. گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دوید شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم این بچه طاقت نمى آورد، حالا آمده . پدر گفت : پسر جان چرا فرار کردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نکردم . گفت : پس چطور شد آمدى ؟ گفتم : بابا حسین مرا آزاد کرد.(1) هر که شد از سر اخلاص عزادار حسین (ع ) نام او ثبت نمایند به طومار حسین (ع ) اى خوش آن پاک سرشتى که غم خود بنهاد شد در این عمر پریشان دل و غمخوار حسین (ع ) اى خوش آن کس که حسینى شد و از روى خلوص پیروى کرد ز اندیشه و افکار حسین (ع ) گر بخوبان جنان فخر فروشند رواست روز محشر همه یاران وفادار حسین (ع ) یا رب این منصب شاهانه ز ما باز مگیر تا که پیوسته بمانیم عزادار حسین (ع ) گر چه هستیم گنه کار خدایا مگذار در قیامت دل ما حسرت دیدار حسین (ع ) 1- دار السلام . منبع :کتاب کرامات الحسینیه جلد اول
۰۸ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
البکا